تاثیر بیماری آلزایمر بر روابط افراد
یکی از والدین نوشته که وقتی 8 ساله بود، مادربزرگش آلزایمر گرفت. در آن زمان، او نمیدانست این بیماری چقدر جدی است. حالا مادربزرگش 81 ساله شده و خیلی تغییر کرده است. رابطهشان هم عوض شده، اما هنوز میتواند بعضی از ویژگیهای قدیمی مادربزرگش را ببیند. چون میداند حال مادربزرگش بدتر خواهد شد، سعی میکند از زمانی که با او دارد لذت ببرد و او را همانطور که هست دوست داشته باشد. یادش میآید که مادربزرگش در دوران کودکیاش، وقتی مادرش سر کار بود، از او و خواهرانش مراقبت میکرد
این متن درباره خاطرات یک فرد از والدین و مادربزرگش است. به زبان ساده و قابل فهم میتوان آن را اینگونه بیان کرد:
یکی از والدین نوشته بود که روزهای زیادی را با فرزندانش در ساحل قدم میزدند، نقاشی میکشیدند و به زمین بازی میرفتند. او برای بچهها پنکیک و نان دارچینی درست میکرد، برایشان کتاب میخواند، با آنها کاردستی میساخت و شبها حمامشان میکرد.
این والد همچنین به یاد میآورد که چطور به غریبهها لبخند میزد، با همه مهربان بود (به خصوص با بچهها) و سعی میکرد به دیگران کمک کند.
در پایان، اشاره میشود که مادربزرگ این فرد شروع به نشان دادن علائم زوال عقل کرده بود. او سوئیچ و عینکش را گم میکرد و در به یاد آوردن اتفاقات روزانه مشکل داشت. خانواده در ابتدا فکر میکردند این مشکلات به خاطر کهولت سن است.
وضعیت سلامتی مادربزرگم به سرعت بدتر شد، اما خانوادهام نمیخواست این واقعیت را بپذیرد. تشخیص بیماری آلزایمر برای او سخت بود، چون این بیماری پیشرونده و دردناک است. من هم در ابتدا نمیتوانستم این موضوع را قبول کنم، چون مادربزرگم را خیلی دوست داشتم و میخواستم او در تمام لحظات مهم زندگیام حضور داشته باشد. اما کمکم فهمیدم که این خواسته غیرممکن است و باید در کنار او باشم. با گذشت زمان، مادربزرگم دیگر دوستان و حتی اعضای خانواده را نمیشناخت.
مادربزرگ من دچار دورههای شدید اضطراب و گیجی شد. او گاهی در زمستان با لباس نامناسب از خانه فرار میکرد و به مرکز شهر ونکوور میرفت. این دوره برای او و خانوادهاش بسیار سخت بود. ما مجبور بودیم با استفاده از یک ردیاب که به کمربندش وصل کرده بودیم، او را در شهر پیدا کنیم، حتی گاهی در شب. دیدن وضعیت مادربزرگم که سردرگم و ترسیده در شهر پرسه میزد، برایم بسیار دردناک بود. این شرایط باعث میشد که تصور شخصیت قبلی او برایم سختتر شود.
با وجود بیماری آلزایمر مادربزرگم، هنوز لحظات خاصی وجود داشت که شخصیت واقعی او را میدیدم. مثلا وقتی با هم میخندیدیم، دستم را میگرفت، یا از زیبایی غروب آفتاب لذت میبرد. حتی زمانی که دیگر نمیتوانست احساساتش را با کلمات بیان کند، من همچنان عاشقانه دوستش داشتم. یکی از سختترین بخشهای داشتن عزیزی با بیماری آلزایمر، دانستن این حقیقت است که این بیماری درمانناپذیر است و وضعیت بیمار به تدریج بدتر میشود.
من پذیرفتهام که مادربزرگم بهبود نخواهد یافت و میدانم در آینده آرزو خواهم کرد کاش میتوانستم او را به حالت فعلیاش برگردانم. اگرچه این فکر قبلا مرا ناامید میکرد، اما الان دیدگاهم عوض شده است. محدود بودن زمانم با او باعث شده در لحظه حال زندگی کنم. با اینکه مادربزرگم نمیتواند صحبت کند، ما هنوز به روشهای دیگری ارتباط داریم. وقتی به دیدنش میروم، دست در دست هم مینشینیم و از پنجره به قایقها نگاه میکنیم. من قدردان این لحظات مشترک هستم و وقتی لبخند میزند، او را برای آنچه اکنون هست، نه فقط برای گذشتهاش، ارج مینهم.