داستان زندگی زنی که همسرش تنها بعد از 6 ماه درخواست طلاق داد!

به قلم ایو سیمونز
آخرین روز از سفر ده روزه ما به مکزیک بود. این سفر تنها 6 ماه بعد از مراسم عروسی ما بود. من به همسرم پیشنهاد دادم تا گوشی هایمان را با هم عوض کنیم تا بتوانیم عکس هایی را که طرف مقابل گرفته است، ببینیم.
خیلی زود متوجه عکس یک جفت گوشواره در تلفن همراه او شدم. از او پرسیدم: «این عکس برای چیست؟». او هم در پاسخ گفت: «یکی از همکارانم در محل کار یک جفت از همین گوشواره دارد، این عکس را پیدا کردم و می خواستم برای او بفرستم».
روز بعد به بهترین دوستم زنگ زدم و در مورد این گوشواره با او صحبت کردم. راستش را بخواهید نگرانی باعث شد که این کار را انجام دهم!
دوستم گفت: «اگر همسرت پارتنر شخص دیگری بود، من نگران می شدم. اما اکنون او همسر توست، پس چرا نگرانی؟».
حق با او بود. احساس می کنم که همسرم فقط برای این به دنیا آمده بود که یک شوهر خوب باشد. او مردی بود که تمام روز را صرف پخت پاستای مورد علاقه من می کرد، تا بعد از اینکه از سر کار برگشتم، مرا سورپرایز کند.
او در ماه می 2022 در طول مراسم عروسی مان، هق هق می زد و با تمام وجود گریه می کرد و می گفت که ای کاش به اندازه من زیبا، باهوش و دلسوز بود. ما قصد داشتیم خانه ای را که در آن زندگی می کردیم بازسازی کنیم و حتی به فکر به دنیا آوردن بچه بودیم.
اما کمتر از دو هفته پس از بازگشت ما از مکزیک، او اعلام کرد که دیگر در مورد ادامه زندگی با من مطمئن نیست. او گفت: «اخیرا همه چیز بین ما مزخرف بوده است».
این حرف باعث شد که بلافاصله شستم خبردار شود. به یاد گوشواره ها افتادم و در پاسخ او گفتم: «تو می خواهی که مرا دیوانه خطاب کنی، اما من می دانم که پای شخص دیگری در میان است».
او بدون اینکه چیزی را انکار کند، ساکت ماند. این رفتار او باعث شد که من بلافاصله سرگیجه بگیرم و نتوانم روی پاهایم بایستم. تپش قلبم آنقدر زیاد بود که می ترسیدم از قفسه سینه ام بیرون بزند، به سمت دستشویی دویدم و استفراغ کردم.
برای 15 ثانیه خودم را متقاعد کردم که این یک کابوس بیش از حد واقع بینانه است. شاید این تنها کاری بود که آن لحظه می توانستم خودم را با آن آرام کنم.
به عروسی مان فکر کردم، به تماس های خانواده و دوستانم بعد از عروسی فکر کردم، به یاد گفته های آنها افتادم که می گفتند این زیباترین و صمیمانه ترین مراسمی بوده که تاکنون در آن شرکت کرده اند.
به یاد نوشته کپشن پست اینستاگرام همسرم افتادم که زیر عکس های عروسی مان نوشته بود: «بهترین روز زندگی من».
نیم ساعت پیش آینده ام مشخص بود: شوهرم، سگم، خانه ای در حومه شهر و به امید خدا دو فرزند. حالا داشتم همه چیز را از دست می دادم. گفتم: «اما… ما ازدواج کرده ایم».
او در پاسخ سکوت کرد. پرسیدم: «همه چیز به آن گوشواره ها مربوط می شود، درست است؟».
پس از مدتی او زیر لب گفت که اخیرا احساس می کند زندگی ما کسل کننده شده است. او دوباره به من اطمینان داد که هیچ اتفاقی برای او نیفتاده است، اما شرایط زندگی ما باعث شده بود که او دچار تردید شود. پاسخ دادم: «ازدواج این گونه است، فکر نمی کنم اتفاق عجیبی در زندگی ما رخ داده باشد که تو به چنین حس و حالی رسیده باشی!».
تا قبل از اینکه همسرم در سال 2019 به من پیشنهاد ازدواج بدهد، ما تقریبا چهار سال با هم زندگی می کردیم و صاحب یک آپارتمان بودیم.
ما این زندگی را با هم ساخته بودیم و از بودن در آن لذت می بردیم.
همیشه فکر می کردم که زندگی ما فقط یک زندگی مشترک نیست، بلکه یک ارتباط عاطفی مستحکم است که در آزمون زمانه مقاومت خواهد کرد.
بعد از یک ساعت گریه از من عذرخواهی کرد. او گیج شده بود و از من خواست که برای رفع این مشکل تلاش کنیم. او همچنان مرا دوست داشت و می خواست شوهر من باشد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و باز هم گریه کردیم. عصر روز بعد وقتی از سر کار برگشتم، دیدم که او در کنار نیم بطری شراب قرمز روی میز آشپزخانه ایستاده است
قبل از اینکه حتی در را ببندم، گفت: «من به رابطه مان فکر می کردم ….».
هر چه بیشتر حرف زد، بیشتر به این نتیجه رسیدم که وسواس بیش از حد به کارم، باعث شده که از او غافل شوم و او به این نتیجه برسد که دیگر اهمیتی برای من ندارد.
در پایان به من گفت: «ما به دلیل چیزهایی، دیگر نمی توانیم با هم باشیم».
این جمله سرآغاز فصل جدیدی از زندگی من بود. فصلی که بعد از شکست در یک ازدواج کوتاه مدت 6 ماهه آغاز شد. فصلی که سرآغاز آن با یک طلاق تلخ همزمان شد!